آرشیو های وبلاگ
موضوعات وبلاگ
آخرین مطالب ارسالی
پیوند های روزانه
امکانات
آرشیو های وبلاگ
موضوعات وبلاگ
آخرین مطالب ارسالی
پیوند های روزانه
امکانات
پسر خوب چگونه پسری است ؟
پسری كه اولا دوست دختر نداشته باشد
دوما دوست دختر نداشته باشد
سوما دوست دختر نداشته باشد
چهارما دوست دختر نداشته باشد .....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
چون دوست دختر بنای اولیه منحرف شدن این گل های پاك است.
خانوما داغ نکنید ... یکی یکی!!!
هههههههههههههههههههههههههههههه
اینایی که تو خیابون همیشه سرشونو پایین میندازن و راه میرن ....
اینایی که تو پارک تنها یه گوشه میشینن و هندزفری تو گوششونه !
اینایی که تو تاکسی همیشه خودشونو میچسبوونن به در که کناریشون معذب نباشه !
اینایی که دلشون واسه هیشکی تنگ نمیشه جز یه نفر
.... اینا ... اینا .... اینا رو خیـــــــــــــــــــلی مواظبشون باشین !
اینا هیچی واسه از دست دادن ندارن ... قبلاً یه نفر هر چی داشتن رو ازشون گرفته....
و البته.. ﯾﻪ ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ. .
. ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﯿﭙﯿﭽﻪ
ﺷﻠﻮﺍﺭﺍﺷﻮﻥ ﻧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻪﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ
ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﺷﻮﻥ ﻓﺎﺑﺮﯾﮏ ﺧﻮﺩﺷﻮﻧﻪ
ﻫﻤﻮﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﻟﮑﺴﻮﺯ ﺩﺍﺭﻥ ﻧﻪ ﮐﻤـﺮﯼ!..
ﺍﻣﺎ ﻣـﺮﺍﻡ ﺩﺍﺭﻥ
ﭼﺸﻤﺸﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪﻭ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻮﯼ ﺑﻠﻮﻧﺪ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺁﺑﯽ ﻧﯿﺴﺘﻦ
ﭘﺴﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺯﯾﮑـ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻥﻣﻌﻨﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ...ﭘُــــﺰ ﻧﻤﯿـــــــﺪﻥ
ﭘﺎﺗﻮﻕ ﺷﻮﻥ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉﻣﺸﺮﻭﺑﯽ ﺟﺎﺕ ﻧﯿﺴﺖ
ﺁﺭﻩ ﺭﻓﯿـﻖ!..
ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻼﻣﺸﻮﻥ ﻣﻌﺮﻓﺘﻪﺑﯽ ﺭﯾﺎ، ﺑﺎ ﺧﺪﺍ، ﻣﻬـﺮﺑﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﻦ
ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺘــﻮﻧﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﻨﻪ
ﮐﻨﺎﺭﺷـﻮﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺭﯼ
ﮐﻨـﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪﺩﺧﺘﺮﺍ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺭﻭ ﻣﺜﻞ ﻫـﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﻦ
ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭘﺴﺮﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﻣـﺮﺩﻥ
ﺧﯿﻠﯽ ﺗﮑﻦ، ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺎﺻﻦ... ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻮﺧﻦ ﻭ ﺟﻨﮕﻮﻟﮑـ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﻣﯿـﺎﺭﻥ
ﻭﻟﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺷﻮﻥ ﻗﻮﯾﻪ
ﺁﻩ ﮐﻪ ﺑﮑﺸﻦ ﺧﺪﺍ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﺸﻮﻥ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭﻣﯿﮑﻨﻪ
یه گروهی از پسرام هستن که : پول خیلی زیادی تو جیبشون نیست ولی یه دنیا معرفت دارن...
لباسای خیلی گرون نمیپوشن...
خیلی ساده حرف میزنن......
قولشون قوله...
یه دل بزرگ و مهربون دارن...
همیشه حامیِ آدمَن توی شرایط بحرانی...
وقتی به کسی علاقه مند میشن سعی میکنن بهترین"" دوست"" براش باشن
تا یه"" دوست پسر""...
چون نمیخوان آب تو دل طرف تکون بخوره...
یه گوش خوب واسه دوستاشونن اما درداشونو تو خودش میریزنو کم که میارن هی غرغر میکنن..
هروقت تنها میشی اولین کسی که به ذهنت میرسه واسه حرف زدن
اونه چون بهت ثابت کرده واست یه دوسته فارغ از نیازا و هرچیزِدیگه ای!
شاید کــــم باشن ولی هنوز هستن ,
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.
شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون
او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت …
.
همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه…
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه…
چقدر خوبه مثبت دیدن…
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم…
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم”
ب افـــتخار پســـــــــــــــــــرا...
پســــــــــری متوجه شد که 5 دقیـــــقه دیگر میمیرد؛
این پـــــیام را نوشت:"من میــروم، با من میــای؟"
و یکی برای دوســتش و یکی برای دوست دخـــترش فرستاد...
بعد 2دقیقه دوست دخترش جواب داد: من گیــرم! کجا مــیخوای بری؟ نمیتونم بیام، تنــها برو عــزیزم...
... پسرک قلبش بیشـتر درد گرفت
.
2 ثــانیه بعدش...
دوستش پیام داد که؛ نامــــــرد کجا میری بدون من؟ دهنــــــت سرویسه اگه بری... واسا من اومدم...
پسرک خندید و چشمانش را بست و بعد از چند ثانیه قلبـــــش گرفت و مـــــــرد...
آره داداش هیچ وقت رفیـــــــــــقتو به جنس مخــــــــــــالف نفروش...
رفـــــیق.....
ﺩﯾﺸﺐ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﺳﻂ ﻫﺎﻝ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ ، ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ،
ﻧﺼﻒ ﺷﺒﯽ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻔﺴﻢ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻔﻪ ﻣﯿﺸﻢ،
ﺟﺪ ﻭ ﺁﺑﺎﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﭼﺸمم، ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﺩﻥ،
ﻗﺸﻨﮓ ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻨﻔﺶ ﺷﺪﻡ!
ﯾﮑﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺸﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﻧﮕﺎ ﺑﺎﻻ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ،
ﺩﯾﺪﻡ داداشم ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻩ ﻫﺮ ﻫﺮ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ!
ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﺎﺕ ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻩ پرسیدم ﭼﯿﻪ؟ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟؟
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﯾﻠﮑﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﯾﺪﻣﺖ، ﭘﺎﻡ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﮔﺮﺩﻧﺖ، ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺍﺏ !!!!!!!
ﺁﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﺪﻩخانوم ﻣﻦ
ﺑﺸﯽ :
.
.
.
.
...
.
.
...
...
.
.
..
.
.
.ﻫﯿﭽﯽ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺳﻌﺎﺩﺗﺖﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺪﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ؟ﮐﺼﺎﻓﻂ :|
از خدا پرسید: اگر درسرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای . آرزو کردن چه سودی دارد؟
خدا گفت: شاید در سرنوشتت نوشته باشم . هرچه آرزو کرد..............
اوج تنهایی ََرا وقتی فهمیدم...
که مترسک ََبه کلاغ گفت:
هرچه میخواهی نوک ََبزن...
اما تنهام نزارََ...
مردها مثل الکل هستند، دیر بجنبی همه شان می پرند!
ستاد یادآوری فرصت ها به بانوان
پسر یه اشتباه میکنه،
دختر سرش داد میزنه،
بعد،پسر معذرت خواهی میکنه!!
دختر یه اشتباهی میکنه،
پسر سرش داد میزنه،
دختر میزنه زیر گریه،
بازم پسر معذرت خواهی میکنه!!
چقد آخه رئوفیم ما پسرا..نمی فهمن که!!
حکــــم اعــدام بود ... اعدامـــی لــحظه ای مـــکث کــرد و بـــوسه ای بر طنــاب دار زد دادســتان گفت: صـــبر کنید آقــای زنــــدانــی این چــــه کـــاریست !؟؟ زنــدانی خـــنده ای کــرد و گفت : بیچـــاره طـــناب نــمیزاره زمـــین بیفتم ، ولی آدم ها !!!!! بدجـــور زمــینــم زدن !
پسر به دختر : من پدرم پیره و 92 سالشه و به همین زودی ها میمیره و من پولدار میشم ! همسر من میشی ؟؟