آرشیو های وبلاگ
موضوعات وبلاگ
آخرین مطالب ارسالی
پیوند های روزانه
امکانات
آرشیو های وبلاگ
موضوعات وبلاگ
آخرین مطالب ارسالی
پیوند های روزانه
امکانات
تـــــو کجـــــــــــایی سهـــــــــــــراب ؟
حتما شنیدین كه میگن هرچیزی زكاتی داره،خب دوستان زكات خوندن این مطالب هم لایكه..
قربونت برم چرا نمیخوای زكاتتو بدی؟؟حتما باید روپل صراط یقه ات رو بگیرن متوجه بشی!!!!
دو تا رفیق عاشق یک دختر میشن
دختره میگه من 2 جام مشروب برای شما میارم
تو یکیش زهر ریختم ...
هرکس زنده بمونه اون با من ازدواج میکنه ...!
رفیق اولی میخوره میگه : به سلامتی این که من بمیرم و رفیقم به عشقش برسه ♥
رفیق دومی میخوره میگه: به سلامتی این که من بمیرم و رفیقم به عشقش برسه ♥
بعد دختره یه پیک میخوره میگه زهر تو این بود !
میخورم به سلامتی رفاقت این دو رفیق ، كه هیچوقت به هم نخوره ..
تا حالا دقت كردین هیچ قنادى قند نمیفروشه
هیچ عطارى عطر نمیفروشه
قهوه خونه هام همه چى دارن جز قهوه!
چـــرا واقعا؟؟
سلامتی اونیکه وقتی 10 سالش شد باباش زد تو گوشش حرفی نزد 20 سالش شد زد تو گوشش حرفی نزد 30 سالش شد زد تو گوشش گریه کرد.باباش گفت چرا گریه کردی پسرم؟ گفت اخه اونوقتا دستات نمی لرزید...
دختره قیافش شبیه شامپو تخم مرغی داروگره ;
استاتوس زده "معتادم نشو ، ترکم غیر ممکن است..."
اعتماد به نفست تو حلقم!!!
عکس العملهای خانواده بعد از اینکه من با سر و دستی خونین مال در اثر تصادف به خونه اومدم:
مامانم: صاف میری حموم خودتو به جایی نمیزنی نجس کاری بشه :|
داداشم: )))))))))))))) باز رفتی تو دیوار؟ ))))))
بابام:به بیمه خبر دادی؟ :|
مامان بزرگم:شام خوردی مادر جون؟
یه بار با بابام دعوام شد ،
ولی چون امکاناتشو نداشتم ؛ نتونستم خواننده بشم و بیخیال شدم آشتی کردم !!!
نظر یادتون نره ...
یكی مزاحم شده هی زنگ میزدو اس میداد...
منم جواب نمی دادم كه بیخیال شه....
دیگه تماس نگرفت...بعدچندروز اس داده...
ببخشید من چند روز مزاحمتون نشدم
كارداشتم دستم بند بوووووووود!!!!
پدر وارد اتاق دخترش شد و نامه اى رو روى تختخواب دید
نامه رو با دستانى لرزان خواند
متن نامه این بود:
... با پشیمانى و تأسف شدید باید بهت بگویم كه من با پسرى كه دوستش دارم فرار كردم
با اون عشق حقیقى را پیدا كردمو او را خیلى دوست دارم حتى با وجود اینكه در بینى و گوشهایش حلقه میگذارد و انواعو اقسام خالكوبى روى بدنش دارد بابا فقط این نیست
من حامله هستم!
و او به من میگوید كه در زندگى خوشبخت خواهیم شد.او......تصمیم گرفت كه در جنگل باهم زندگى كنیم و بچه هاى زیادى به دنیا بیاوریم و این یكى از آرزوهاي من است
بابا خاطر جمع باش كه ما داریم دعا میكنیم كه دانشمندان دوایى براى ایدز پیدا كنند چرا كه مرد زندگیم واقعا استحقاقش رو داره
بابا نگران نباش
من 15 سال سن دارم و میدونم كه چطور از خودم مراقبت كنم روزى میرسد كه بیام و سر بهتبزنم كه با نوه هات آشنا بشى
دخترت
پاورقى
بابا باهات شوخى كردم
من خونه همسایه هستم فقط میخواستم بهت نشون بدم كه همیشه در زندگى چیزهایى هست كه بدتر از' كارنامه ' باشند
اونم روى میزه ...!!!
نظر یادتون نره ...
من ماندم و ۱۶ جلد
لغت نامه که هیچ کدام از واژهایش
مترادف “دلتنگی” نمیشود…
کاش دهخدا میدانست دلتنگی معنا ندارد!!
درد دارد…
روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشهاي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديدهاند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام ميتپيد اما پر از زخم بود. قسمتهايي از قلب او برداشته شده و تكههايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشههايی دندانه دندانه درآن ديده ميشد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكهاي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود ميگفتند كه چطور او ادعا ميكند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي ميكني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر ميرسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نميكنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او دادهام، من بخشي از قلبم را جدا كردهام و به او بخشيدهام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكهي بخشيده شده قرار دادهام؛ اما چون اين دو عين هم نبودهاند گوشههايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيدهام اما آنها چيزی از قلبشان را به من ندادهاند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما يادآور عشقي هستند كه داشتهام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعهای كه من در انتظارش بودهام پركنند، پس حالا ميبيني كه زيبايي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونههايش سرازير ميشد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعهای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشهاي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
نظرت چیه؟